چون سایه‌ای بر دیوار زندگی ام ، میان خیال و حقیقت در رفت و آمدم،نه از خاکم، نه آسمان، آبستن تردیدم . مرزی درست میان بودن و نبودن،چون نغمه‌ای جامانده در سکوت . حقیقت ، که مرا به پایین می‌کشد؛و خیالم چون نسیمی از نور است که مرا تا آستان بی‌خود خدا می‌برد.در هر نگاهم جهانی می‌میرد، و در هر اندیشه ام ، جهانی زاده می‌شود. من در میانه‌ی این زادن و مردن، چشم بر هیچ نهاده‌ام و از یقین هیچ مینوشم و چه دشوار است زیستن آنجا که مرزها از جنس خود ما هستند.و ما، در جستجوی راهی که به هیچ مقصدی نمی‌رسد جز بازگشت آرام دوباره ی یک پرسش. و حقیقت در من تنها چون خیالیست که هنوزاز خواب آن بیدار نشده ام.