رویا

من شب ها آرام خودم را از این جهان می زدایم خود را ازین همهمه ی بیداری.

و با وسواس آیین خواب را تکرار میکنم

با دقتی عاشقانه،

موهایم را شانه می‌زنم

برای آن‌که رؤیا

راهش را پیدا کند

میان تار و پودم

که

نسیم خیال،

راهی در میانشان بیابد

تا شاید عبور کنی،تو ، با گام‌هایی از جنس رویا.

لباس هایم را عوض میکنم عطر میزنم

چونان که قراری از پیش.

چشم‌ها را می‌بندم

برای گشودن دروازه‌ای

به جهانِ حضور تو

اگر این امید دیدنت در آینه‌ی رویاهایم

نباشد؛

این زندگی

از گلویم

پایین نمی‌رود.

...

بارها خواب دیده ام در موقعیتی خطرناک هستم، باید بدوم ، اما توانی در پاهایم نیست.
خواب دیده ام که دزد آمده اما نمیتوانم فریاد بزنم،
همین چند شب پیش اتفاقا خواب دیدم بعد از سالها قرار است کسی را ملاقات کنم و لبریز بودم از شوق دیدار ،اما چشمانم نمیدید هرچه پلک میزنم همه چیز تاریک تر میشد و لب هایم به هم دوخته شده بودند!
من این روزها در کمال بیداری درست در همین موقعیت ها قرار گرفتم ام😔

کاش یک نفر باشد، بیاید ، و بیدارم کند

بگوید نترس عزیزم خواب دیده ای ؛ کاش آن یک نفر خدا باشد .

سکوت

همان جا بایست!!

تنها لحظه ای،

همان‌جا، درست میان ترافیک،

پیش از خط عابر، بعد از پل هوایی،

مقابل چراغ قرمزهایی که هر روز برایت تعیین تکلیف میکنند،

تنها لحظه ای چشمانت را ببند!

می شنوی ؟!

صدای سکوت زلال خودت را ؟

حرف های خاک خورده ات !

آرزوهای نزیسته ات !

و هر آنچه این سکوت از آن زاییده شده.

من از تو تنها همین سکوت ساده را میخواهم.

هر وقت باز به دیدن من آمدی

همه اش را بمن بسپار،

من آن را فریاد خواهم زد .

واژه های من از بطن سکوت تو

بدنیای شعرهایم سرازیر میشوند،

تو نمی‌دانی،

اما من،

با هر ثانیه سکوتت

جان آشفته ام را نظم میدهم

افکار پخش و پلایم را بهم میبافم.

به تلافی تعبیر تارِ روزگارمان،

لحظه ای سکوت کن !

ژنوم

ما نویسنده‌ی این روایت نبودیم، حتی ناظر بی‌طرفش هم نیستیم. ما فقط بازیگرانی هستیم با متن های از پیش نوشته شده، صحنه‌هایی از پیش چیدمان شده. حتی گاهی تماشاچی را مناسب تر می یابم تا بازیگر ! ما فاعل مختار این روایت نیستیم . نه حتی ناظر بی‌طرفش. تنها سوژه‌هایی در ساختاری پیش‌نویس‌ شده، در نظامی علیّتی که پیش از آگاهی ما چیده شده بود!

شرمندگی دارد اگر مغرور چیزی باشی و آن را دستاورد خودت بدانی!!

شرمندگی دارد اگر برچسب بی کفایتی بر خودت زده ای!!

ما با نقاب‌هایی به دنیا آمدیم، که نام‌، صفت‌، و سرنوشتمان را پیش از اولین گریه‌ بر چهره مان حک کرده بودند. اگر گم شدیم، اگر تکه‌تکه شدیم در میان راه‌ها، اگر زخم برداشتیم از تصمیم‌هایی که از ما نبودند، این خطا نیست، فقط بخشی‌ست از روایتِ کسی دیگر که در ما ادامه یافت.

ما با ژنوم‌هایی زاده شدیم که حافظه‌ی نسل‌ها را در سکوتِ سلول‌ها حمل می‌کردند، با ناخودآگاهی که از هزاران تجربه‌ی نزیسته سرشار بود. و ما تنها با چشمانی پر از سؤال، در انتهای این مسیر، می‌فهمیم که حتی پایان هم چون آغاز در دستان ما نیست.

پس کم کن سایه‌ی این چوب مواخذه را از بالای سرت . ترکه‌های تقدیر کافی است.

درب اضطراری

هر فیلم را

نمی‌شود تا پایان نشست!

گاهی

باید برخاست،

و سالن را ترک کرد.

گاهی

بلیط ات را

با عمرت خریده‌ای،

اما؛

این قصه‌ای نیست که بخواهی در آن بمانی.

نه جایگاه،

نه نور،

نه صدای تشویق دیگران ،

هیچ‌کدام،

تو را نگه نمی دارد؛

اگر دلت،

لحظه‌ها را گران‌تر از بازیِ بی‌جانِ روی صحنه بداند.

ترک کن!

هرجا که بودن،

ارزان‌تر از رفتن است.

رهایی،

همیشه از درب اضطراری آغاز می‌شود.

در حوالی تو !

کسی باید باشد؛

روحت را بتکاند،

از خستگی‌های بی‌نام،

از غبارِ راه‌هایی

که رفته یا نرفته‌ای.

نه فاصله؛

نه حضور؛

نه لمس؛

که مهم نیستند،

او می‌تواند دور باشد؛

آن‌قدر که ستاره‌ای خاموش

در لبِ آسمان؛

اما نزدیک‌تر از نبضِ تو

وقتی خاموشی را می‌فهمی.

کسی باید باشد؛

برای فهمیدنت.

کسی شبیه خودت

اما آرام‌تر،

عمیق‌تر،

مانند سکوتی

که تو را از درون روشن می‌کند.

و تو می‌فهمی

که در این جهانِ پر هیاهو،

نزدیکی همیشه

مسافتی نیست میان دو جسم،

سکوتی‌ست مشترک

میان دو روح.

تو فقط دوستم نداشتی..

سال‌هاست؛

هیچ چیز

از مدار کهنه‌ی تردید بیرون نرفته است؛

نه شور مچاله‌ی دوست داشتن من،

نه انکار بی‌فلسفه‌ی نگاه تو.

سال‌ها گذشت،

و هیچ عقربه‌ای

از مدار انکارت

کوچ نکرد

تو فقط دوستم نداشتی

فقط همین

هربار تنها بهانه هایت عوض میشد.

کافی بود

به نجوای وهم‌آلود عشقت

ذره‌ای یقین می‌بخشیدم،

و جرعه‌ای از آن

به فنجان تشنه‌ی روحم اضافه میکردم ،

کافی بود

در حوالی وهم،

دستی به حقیقتم بزنی

آنگاه

مرزهای تردیدم فرو می‌ریخت،

آنگاه

سهم من از تقدیر، شاید رنگ بهتری داشت،

نه این رسوبِ ممتدِ حسرت.

آن‌گاه

جهانم

به سمت دیگری نفس می‌کشید،

و تقدیر

از مسیر ضرورت عبور می‌کرد

و من،

از سایه‌ی سرد امکان‌ها،

به آفتاب تحقق می‌پیوستم

و جهانم

در پرانتز یک اطمینان ساده

می‌توانست تولدی دوباره بیابد،

و رنج این دنیا را شانه به شانه‌ی هم تاب می‌آوردیم،

بی آنکه از سنگینی‌اش خم شویم.

اما

تو در هندسه‌ی شک،

و من در زندان انتظار،

فرسودیم.

تو،

در زمهریر تردید

سایه‌ای ماندی،

و من،

در دوزخ انتظار،

خودم را تا استخوان سوختم

اکنون،

تنها چیزی که تغییر نکرده

تکرار خستگی‌هاست

در زمان

که همچون فکری نامکشوف

بی‌پایانند.

و تنها چیزی که هنوز زنده است،

تکرار مرگ‌های کوچکیست

که در آینه ‌های شکسته‌ی روزمرگی هایم

ادامه دارند..

تَلخِ شیرین

آرزویم برایت این است ،

یکی بیاید،

نه چون باران که بگذرد،

نه چون سایه وابسته‌ به خورشید ،

ریشه‌ای در جان خاکی ات

تا بتکانی از تنت غبار تنهایی را.

کاش

یکی بیاید

که لحظه‌های اندوهت را بتکاند از جانت؛

و در چشمان تو جا شود .

کسی که نفست را از نگاهش بگیری.

تو هم نامش را نفس بکش،

چون من که نام تورا .

برایش دست به قلم شوی!

من،

نه حسادت نخواهم کرد

نه اندوه،

من فقط از دور

لبخند خواهم زد

به تماشای تو

که می‌چشی طعم نابِ دوست داشتن را،

بی‌ منفعت ، بی ترس

تو هم باید بدانی، تجربه کنی!

چون من .

عشق،

الفبای رهایی است ، تلخی که شیرین است

همان واژه‌ی گمشده‌ی کتاب زندگی‌ست

که وقتی پیدایش کنی،

تمام متن،

معنا میشود...

عروج

من از تو به قلم ، کاغذ و شعر رسیدم

شعرهایی که با تمام نفس هایشان به فریادم رسیدند

و از شعر به پله های عروج رسیدم عروجی تا خودم

ناگهان باز به تو رسیدم

ومن دوباره زیبا شدم

تو

ایستاده بودی

خواب من تعبیر شد.

نگاهت مرا دعوت به پرواز میکرد

به آن اوجی که روزی با هم از آنجا آمده بودیم.

راهنما

جهان پر است از راهنما

اما هیچ کدام نقشه تو را ندارند،

ادعای عبثی یست.

جوابشان پژواک ترس خودشان است!!

ردی از کفش هایشان!!

نه پاسخ سوال تو.

سیاره ی سرخ سینه ات در مدار خودش میچرخد

و جز تو چه کسی راز مدارش را میداند

آن‌جا که پا فرو می‌رود در خاکِ تردید،

نمی‌توان از دهانِ بیگانه

چراغی وام گرفت.

نور، اگر هست،

از تو می‌تابد

به تو می تابد

چه کسی جز آینه تو را میشناسد!

تو راه را خود می‌دانی،

وقتی پژواک هزار پرسش

در خلوتت فرونشیند،

نجوای درونی‌ات،

چون ققنوسی از خاکستر

برمی خیزد.

معنا

در تاریک‌ترین لحظه‌ی خودم

چراغی می شوم،

برای تابیدن بر تو.

فکر می‌کردم

قلبم نزند،

می‌میرم

اما حالا…

در این سکوت بی‌ضربان،

زنده‌ام .

و این،

شکل تازه‌ای از مرگ است.

در غربت،

جایی که واژه‌ها

بی‌ریشه‌اند،

و خاک، که یک خاطره است،

تو را چون مفهومی

در تبعید می‌نویسم

در حاشیه‌ ای از خودم

جایی که بودن

همواره در تردید است.

می‌خواهم نور باشم

نوری چون یک شراره‌ای

که در ته سیاهی

برای یک آن

تُرا یادِ روشنی بیاندازد.

من ایستاده‌ام،

در انتهای خودم

تا آغاز تو

معنا گیرد.

با من راه بیا

من خدا را دیدم؛

در صدای گنجشکی که هر روز

برای طلوع آواز می خواند

بی آن که بداند آیا خورشید باز خواهد گشت؟!

نباید فهمید . که باید پرسید،

که همان قاب مقدس آگاهی است،

من خدا را دیدم؛

و با دست خالی از تاریکی های زندگیم نور بافتم

حالا هر شب

پیراهن پاره پاره ی زندگیم را بر تن می کنم،

تا شاید خواب خدا از رویاهایم عبور کند.

من هنوز چون قصیده ای ناتمام ،

که شاعری فراموش کرده آن را بنویسد،

یا گره خورده با سکوت؛

که حکمت واژگانیست که شاعر هنوز نیاموخته.

من خدا را دیدم؛

در لرزش دستانم،

که پیش از لمس آتش با سایه ام ساعت ها رقصیده بود

با من راه بیا ؛

این فانوس من است

میشناسی اش ؟

هنوز روشن است نه به امید مقصد ،

که به حرمت راه ؛

با من راه بیا ...

رنج

رنج نه تازیانه است،

نه تاوان گناه نخستین،

زبانیست که هستی با آن رازهای ناپخته اش را فریاد می زند.

زخمی که می پوسد تا معنا بزاید!

دفترهای خاک خورده ی فیلسوفان

که نور نازک بین دو پلک است!

وقتی که در آینه ، چهره ی خدا را در رنج خود می بینی

و امید!

وعده ای در افقی محو

جرقه نور در دل تاریکی،

که تصمیم می گیری هنوز بایستی بر لبه ی بی معنای زندگی ات.

و سطر تازه ای می نویسی،

در هوای مبهم حقیقتی که

...

و خدا همآن قاضی بر ابر نشسته؛

آن نجواگر درون سینه .

وقتی که همه چیز می ریزد و تو هنوز نمی افتی.

و ما مهاجران سوال های بی جواب

در سفری بدون برنامه

به سمت حکمتی که نه جواب است.

و نه درکی بر آن؛

و نه پایان ماجرا،

زیستنی یست صادقانه میان آواری از پرسش ها

و باز من ،

بی آنکه بدانم چرا ، باز می خواهم بیدار بمانم،

چای بریزم،

و به جهان فرصت دیگری بدهم

که بهتر باشد.

تقصیر

آری من،

گناهکار هر فصل عبورم،

هر سکوت تلخ،

هر پل شکسته میان من و آینه.

منم که واژه ها را گم کرده‌ام

در کوچه‌های بی‌چراغ خویش.

منم که خواب را،

و‌ دست‌های بی‌پناهی‌ام را

به باد سپرده‌ام .

اما…

این ویرانی بی‌نام،

این حال بارانیه بی‌دلیل،

این تلاطم بی‌مرز

که در اعماق من می‌پیچد و بالا می رود،

نه از من است،

که از توست.

که آمدی...

با نوری در مشت و خاموش رفتی..

بی آنکه حتی،

پشت سرت را نگاه کنی.

اگر دلم دریاست

طوفان این شب‌های بی‌صدا

از تو برمی‌خیزد.

من،

اگرچه بستر خطا بودم،

اما ریشه‌ی این خرابی را

در نگاه بی‌دفاعی یافتم

که روزی به تو رسیده بود.

درد سکوت

هر لحظه و هر روز دلتنگ تو ام؛

امشب اما فرق دارد!

میخواستم آنرا بنویسم یا حتی فریاد بزنم

اما این کلمات چقدر عاجزند!

این حنجره چقدر ناتوان است!

امشب گویی بی پایان تر از هرشب دلم تنگت است،

و تنها شاید سکوت سزاوار این حجم از فریاد من باشد.

هیچ کلمه ای اندازه ی نبودنت درد ندارد؛

و من روزی

با درد این سکوت خواهم مرد.

...

سالهاست هر روز رویای جدیدی را دستاویز میکنم

تا رنج دنیا را تاب بیاورم

کاش تو را ندیده بودم

کاش نمیدانستم زندگی روی دیگری هم دارد

کاش سقف رویاها و دنیایم را نشکافته بودی

آنوقت با همین چیزهای مسخره هم حالم خوب بود.