سالهاست؛
هیچ چیز
از مدار کهنهی تردید بیرون نرفته است؛
نه شور مچالهی دوست داشتن من،
نه انکار بیفلسفهی نگاه تو.
سالها گذشت،
و هیچ عقربهای
از مدار انکارت
کوچ نکرد
تو فقط دوستم نداشتی
فقط همین
هربار تنها بهانه هایت عوض میشد.
کافی بود
به نجوای وهمآلود عشقت
ذرهای یقین میبخشیدم،
و جرعهای از آن
به فنجان تشنهی روحم اضافه میکردم ،
کافی بود
در حوالی وهم،
دستی به حقیقتم بزنی
آنگاه
مرزهای تردیدم فرو میریخت،
آنگاه
سهم من از تقدیر، شاید رنگ بهتری داشت،
نه این رسوبِ ممتدِ حسرت.
آنگاه
جهانم
به سمت دیگری نفس میکشید،
و تقدیر
از مسیر ضرورت عبور میکرد
و من،
از سایهی سرد امکانها،
به آفتاب تحقق میپیوستم
و جهانم
در پرانتز یک اطمینان ساده
میتوانست تولدی دوباره بیابد،
و رنج این دنیا را شانه به شانهی هم تاب میآوردیم،
بی آنکه از سنگینیاش خم شویم.
اما
تو در هندسهی شک،
و من در زندان انتظار،
فرسودیم.
تو،
در زمهریر تردید
سایهای ماندی،
و من،
در دوزخ انتظار،
خودم را تا استخوان سوختم
اکنون،
تنها چیزی که تغییر نکرده
تکرار خستگیهاست
در زمان
که همچون فکری نامکشوف
بیپایانند.
و تنها چیزی که هنوز زنده است،
تکرار مرگهای کوچکیست
که در آینه های شکستهی روزمرگی هایم
ادامه دارند..