ایران ۱۴۰۴.۰۳.۲۸
از کودکی، چشمهایم همیشه به زمین بود. نکند بیاختیار پا بر تن کوچک مورچهای بگذارم و جانش را ندانسته بگیرم. روزهای بارانی برای من همیشه غمانگیزتر بودند؛ حلزونها بیرون میآمدند، رقصان بر خاک خیس، و مسیر من، پر از تنهای نرم و بیپناهشان میشد. با دوچرخه عبور کردن از این مسیر، مثل راه رفتن روی لبهی یک درد بود. حواسم جمع بود؛ خیلی جمع.
این منم.
اما این روزها… چیزی در من تغییر کرده. تغییری سریع، ناگهانی، و شگفت. من که نگران خرد شدن یک مورچه زیر پایم بودم، حالا چرا وقتی صدای انفجار موشکهای ایران در خانههای اشغالگران اسرائیلی میپیچد، در دلم شوقی میجوشد؟ چرا از دیدن فرو ریختن سقفهایی که سایهی ظلم بر سر کودکان فلسطینی انداخته بودند، لذت میبرم؟
من، در چهل و دو سالگی، با واژههایی آشنا شدهام که تا پیش از این برایم بیمعنا یا دور بودند: غیرت، میهن، شرافت.
حسی در من بیدار شده؛ حسی نجیب، عمیق، و پرغرور. حسی که مرا به زمین گره میزند و به آسمان میکشاند.
حسی که میان قلب نرم کودکانهام و صدای مردانهی عدالتخواهی، پلی ساخته است.
حالا میدانم بعضی دردها لازماند، بعضی فریادها مقدس، و بعضی مقاومتها زیبا.
این منم…
همان من،
اما بیدارتر، استوارتر، و ایرانیتر.
جادههای مذهبی در هر سرزمینی که مولد و گهوارۀ مذاهب بودهاند یا بعدها به یکی از مذاهب بزرگ و کوچک بشری منتسب شدهاند، وجود دارند؛ مانند جادۀ مذهبی «گانوسا» که به جادۀ «دولوروسا» بهمعنای جادۀ «درد و رنج» شهرت یافته و اتفاق تاریخی - مذهبی به صلیب کشیدهشدن عیسیبنمریم را تداعی میکند تا «جادۀکنتربری» که زایران را از «ساوث وارک» لندن به بقعۀ «سن توماس بکت» در کنتریبری میرساند.