ایران ۱۴۰۴.۰۳.۲۸

از کودکی، چشم‌هایم همیشه به زمین بود. نکند بی‌اختیار پا بر تن کوچک مورچه‌ای بگذارم و جانش را ندانسته بگیرم. روزهای بارانی برای من همیشه غم‌انگیزتر بودند؛ حلزون‌ها بیرون می‌آمدند، رقصان بر خاک خیس، و مسیر من، پر از تن‌های نرم و بی‌پناه‌شان می‌شد. با دوچرخه عبور کردن از این مسیر، مثل راه رفتن روی لبه‌ی یک درد بود. حواسم جمع بود؛ خیلی جمع.

این منم.

اما این روزها… چیزی در من تغییر کرده. تغییری سریع، ناگهانی، و شگفت. من که نگران خرد شدن یک مورچه زیر پایم بودم، حالا چرا وقتی صدای انفجار موشک‌های ایران در خانه‌های اشغالگران اسرائیلی می‌پیچد، در دلم شوقی می‌جوشد؟ چرا از دیدن فرو ریختن سقف‌هایی که سایه‌ی ظلم بر سر کودکان فلسطینی انداخته بودند، لذت می‌برم؟

من، در چهل و دو سالگی، با واژه‌هایی آشنا شده‌ام که تا پیش از این برایم بی‌معنا یا دور بودند: غیرت، میهن، شرافت.

حسی در من بیدار شده؛ حسی نجیب، عمیق، و پرغرور. حسی که مرا به زمین گره می‌زند و به آسمان می‌کشاند.

حسی که میان قلب نرم کودکانه‌ام و صدای مردانه‌ی عدالت‌خواهی، پلی ساخته است.

حالا می‌دانم بعضی دردها لازم‌اند، بعضی فریادها مقدس، و بعضی مقاومت‌ها زیبا.

این منم…

همان من،

اما بیدارتر، استوارتر، و ایرانی‌تر.

با من             برقص

ریسمان را دیده ای ؟!

دو رشته ای که چگونه بر هم تنیده اند؟!

برمن میچرخی و من در تو تاب میخورم

با هم میرقصیم و ساز دنیایمان کوک میشود

این همان پیمان ازلی بین ماست

فلسفه ی نمیدانم چراهایت را رها کن!

دستانت را بر من بپیچ،

بیا به رقصمان ادامه دهیم.

این برای توست

به آرزوهایم نگاه میکنم شروع و پایان تمام آنها تویی.

دیگر چیزی برای خودم نمیخواهم چون مادر پیری که حتی سلامتی از دست رفته اش را هم برای فرزندش آرزو میکند.

من هر چه از خدا میخواهم برای توست

به من قول داده است

نزدیک است

چیزی نمانده که به آرزوهایم برسی.

قول میدهم🙌

مهم نیست کجای دنیا باشم

همیشه غروب جمعه ها دلم میگیرد

امروز حس خفگی ام بیشتر از همیشه بود

گویی در عمق آب افتاده ام و هر چه تلاش میکنم به سطح نمیایم

گویی میان هزار تن خاک دفن شده ام دهانم پر از خاک و خاکستر است

صدایم بیرون نمیاید

غروب دلگیری ست

هزار راه

درخت تنها امضای فصلی‌ست ناپایدار و من میتوانم در شکست شاخه‌اش، فلسفه‌ای از ایستادگی را ببینم.

ساقه‌اش را ستون اندیشه‌ام کرده‌ام،

که هر تاب باد را

نهیب تردید می‌داند،

و باز، ایستاده‌تر از پیش.

رود جریان آب ; او مهاجرتی بی‌هیاهوست،

چون من ؛ تصمیمی که سکوتش بلندتر از فریاد است.

و سنگ را بوسه می‌زند،

از آگاهی‌ به بی‌فایده بودن جنگ.

ابرها ..همچو ذهنی‌ست که اندیشه‌اش را پنهان می‌دارد،

تا ناگهان، در رعدی صریح،

حقیقت را فریاد زند،

و باز، ناپدید شود،

و منتظر تقدیر دیگری نمیمانند.

آری میبینی ..

من، ساده نمی‌بینم در گرهٔ کف دستم، نقشه‌ای پنهان است،

و در هر چین پیشانی‌ات، سطرهایی از جهانی دیگر را می‌خوانم.

خورشیدی که نور نیست،

او اعتراف‌نامه‌ای‌ست از جانب زمان،

که هر طلوع، گناه غفلت شب را پاک می‌کند،

و هر غروب، فرصتی‌ست برای توبه های به تاخیر افتاده.

من به هر چیز، از آن سو مینگرم که نادیدنی است

که از پشت پرده‌ها،

از زیرپوست آنها،

از درون ریشه‌های بی‌صدا.

اگر درخت را سبز تعریف کرده اند ،

من اما آن را چون اندیشه‌ای باستانی،

چون مردی تنها در هزارمین سالِ سکوتش،

که هنوز، منتظر گفت‌وگویی‌ست

ساده و کشدار ، که شاید هیچ‌گاه نرسد.

و همهٔ این دیدن‌ها از من نیست.

تو در منی.

چشمان توست که در نگاه من زندگی میکند؛

و در برگ، در سنگ، در باد

هزار راه فهم می‌گشاید؛

آری تو،

تویی که بی‌صدا

تمام جهان را در من ورق می‌زنی.

وداع

گاهی باد،

آخرین‌باری‌ست که دستانت را با خود می‌برد،

و تو، بی‌خبر از وداع نسیمی

که بعدها نامش را دلتنگی می‌گذاری.

سایه‌ای

که بر دیوار افتاد و رفت،

شاید

آخرین لبخند ناپیدای کسی بود

که تو، هنوز خیال می‌کنی هست.

چه بسیار آخرین‌ها

در لباس عادت

از کنارمان می‌گذرند،

بی‌صدا، بی‌نشان،

وما در خواب روزمرگی،

به جاودانگی هر لحظه دل‌خوشیم…

کاش

زمان، اندکی مکث می‌کرد،

در پیچ آخر نگاه، و

کسی می‌نوشت بر شیشه‌ی لحظه:

«این، آخرین دیدار است!»

تا فرصت خداحافظی داشتیم؛

با تمام بودن‌مان.

و ما

با چشم بیدار می‌دیدیم

که هر آغاز،

چیزی‌ست شبیه پایان.

و شاید…

باید

خودم

به پیشواز آن لحظه می‌رفتم،

پیش‌دستی می‌کردم

در وداعی که هنوز نرسیده بود،

تا لااقل

آخرین نفر نباشم

که جا می‌ماند

از یک خداحافظی بی‌صدا.