در آغوش خداوند

در این نبرد بی پایان زندگی هر انسانی باید پناهی داشته باشد کسی که قضاوت نکند‌ فقط گوش دهد کنارت باشد تا تاب بیاوری دردهایت را حتی اگر نتواند مرهمت باشد . کسی که کنارش بشود نقاب‌ت را برداری و از تردید و ترس بگویی بی‌هیچ واهمه‌ای از فهمیده نشدن .کسی که چند پله بالاتر ایستاده و نوید نور باشد برایت اما خم شود بخاطرت تا دستت را بگیرد . کسی که بشود کنارش گریه کرد، بی‌پروا سکوت کرد، و حتی بی‌شرم دیوانه شد…

چنین آدمی اگر در زندگی‌ ات داری بدان هنوز در آغوش خدایی.

هنوز می شود ... هنوز فرصت هست

یک‌بار خواب دیدم که مرده‌ام. در کشتی‌ای بودم که محموله‌های جنگی حمل می‌کرد. نبردی دریایی بود. خمپاره‌ای به کشتی ما اصابت کرد، و در کسری از ثانیه، بی‌آن‌که دردی حس کنم، خودم را در آسمان، بالای کشتی شعله ‌ور، یافتم. اولین چیزی که فهمیدم همین بود:

من مرده‌ام… چقدر راحت، چقدر سریع.

در آسمان معلق بودم؛ آبی دریا را تا بیکران می‌دیدم، کشتی‌های دشمن را از خودی تشخیص می‌دادم، و ناگهان حس عجیبی از تنهایی در دلم نشست. تمام آرزوهایم، چون شهابی درخشان، از برابر چشمانم گذشتند.

یعنی چه؟ یعنی تمام شد؟

مگر می‌شود؟!

آرزوهایم… یکی‌یکی از جلوی نگاهم می‌گذشتند.

چقدر برای رسیدنشان ذوق داشتم، چقدر امیدوار بودم…

و حالا، گویی خاکسترشان را می‌دیدم که باد با خود می‌برد.

در همان لحظه، به بیهودگی دنیا، زندگی‌ام و آرزوهایم پی بردم.

سراپا حسرت بودم، سراپا دلتنگی.

با حس خفگی و بغض از خواب بیدار شدم. بی‌اختیار دستم را روی صورتم کشیدم روی چشم‌هایم، گلویم… درد می‌کرد، انگار بغضی را سال‌ها نگه داشته بودم. همان‌جا، زیر انگشتانم، گریه‌ام گرفت.

نمی‌دانم چقدر گذشت…

میل عجیبی داشتم به لمس هرچه اطرافم بود ملحفه، پتو، لبه‌ی تخت، پوست خیس صورتم ، زانوانم…

انگار می‌خواستم به خودم کمک کنم باور کنم که بیدارم، نترسم،

و بدانم که هنوز می‌شود… هنوز فرصت هست.

این جا یک جای خالی است ...

تعصب

کاش کسی باشد تا از حقوق کلمات دفاع کند کاش کسی بیاید تا حق پایمال‌شده‌ی آن‌ها را باز پس گیرد. کلماتی که بی‌دفاع‌اند و هر روز بر زبان کسانی می‌چرخند که از معنا تهی‌شان کرده‌اند.کلماتی که روزی برای روشنی زاده شدند اما امروز در غبار شعارها گم‌ شدند و خسته‌اند. هیچ‌کس نمی‌پررسد آن‌ها چه می‌خواستندبگویند هیچ‌کس گوش نمی‌دهد به معنای در پس تلفظ‌ها. واژه‌ها زیر سنگینیه سوبرداشتها له می‌شوند و کسی نمی‌داند که حتی یک کلمه هم روح دارد.در این جهان پر هیاهو ما دیکر از معنا نمی‌گریزیم، بلکه در پناه بی‌فکری، از آزادی اندیشه فرار می‌کنیم.

تعصب، همین گریز است گریز از مسئولیت اندیشیدن و پناه بردن به قطعیت‌های آماده وبه باورهایی که به جای ما فکر می‌کنند تا ما دیگر نیندیشیم. تعصب یعنی ترس از تردید ترس از این‌که در آینه‌ی حقیقت، خودمان را ناتمام ببینیم و چون از این ناتمامی می‌هراسیم کلمات را به زنجیر می‌کشیم آن‌ها را در خدمت ایمان کور میگیریم تا از تزلزل خودمان نجات یابیم. اما چه غافلیم که همین ایمان بی‌ تامل و یقین بی‌سوال و تفکر یک قفس است. کاش کسی باشد تا بیاید و قفل این قفس را باز کند تا در ایمان جملاتی پرواز کنند که لایق آنند، کسی بیاید که بداند واژه‌ها هنوز زنده‌اند و هر کلمه، اگر آزاد شود، می‌تواند پلی باشد از ذهنی به ذهنی،از انسانی به انسانی. کاش کسی بیاید، برای رهایی‌شان تا دوباره معنا بجوشد، تا دوباره اندیشه جرات کند و تعصب بی پناه بماند.