یکبار خواب دیدم که مردهام. در کشتیای بودم که محمولههای جنگی حمل میکرد. نبردی دریایی بود. خمپارهای به کشتی ما اصابت کرد، و در کسری از ثانیه، بیآنکه دردی حس کنم، خودم را در آسمان، بالای کشتی شعله ور، یافتم. اولین چیزی که فهمیدم همین بود:
من مردهام… چقدر راحت، چقدر سریع.
در آسمان معلق بودم؛ آبی دریا را تا بیکران میدیدم، کشتیهای دشمن را از خودی تشخیص میدادم، و ناگهان حس عجیبی از تنهایی در دلم نشست. تمام آرزوهایم، چون شهابی درخشان، از برابر چشمانم گذشتند.
یعنی چه؟ یعنی تمام شد؟
مگر میشود؟!
آرزوهایم… یکییکی از جلوی نگاهم میگذشتند.
چقدر برای رسیدنشان ذوق داشتم، چقدر امیدوار بودم…
و حالا، گویی خاکسترشان را میدیدم که باد با خود میبرد.
در همان لحظه، به بیهودگی دنیا، زندگیام و آرزوهایم پی بردم.
سراپا حسرت بودم، سراپا دلتنگی.
با حس خفگی و بغض از خواب بیدار شدم. بیاختیار دستم را روی صورتم کشیدم روی چشمهایم، گلویم… درد میکرد، انگار بغضی را سالها نگه داشته بودم. همانجا، زیر انگشتانم، گریهام گرفت.
نمیدانم چقدر گذشت…
میل عجیبی داشتم به لمس هرچه اطرافم بود ملحفه، پتو، لبهی تخت، پوست خیس صورتم ، زانوانم…
انگار میخواستم به خودم کمک کنم باور کنم که بیدارم، نترسم،
و بدانم که هنوز میشود… هنوز فرصت هست.